مگر چندبار به دنیا آمده ایم که این همه می میریم.

مگویند که انسان یک بار می آید و یک بار میمیرد

اما من هزاران بار مرگ  خودم را تجربه کرده ام 

آری مرگ تدریجی خودم و همسرم  را دیدم 

از زمانی که همسرم هر روز در مرداب مواد مخدر فرو می رفت . 

من هم در کنار او آرام آرام میمردم

خیلی سخت است در جمع بودن اما در درون تنها بودن

من و او هر دو در کنار هم بودیم اما

من همیشه تنها بودم

زندگیمان شده بود ایستگاه تنهایی

در  نانوایی هم صف " یک دانه ای " ها  جداست

از جذام هم بدتر از تنهایی

نمیدانم میدانی  چه می گویم.

از بس هر روز صبح که از خواب بیدارشدم و نقاب به چهره زدم

و لبخند زورکی به مردم نشان دادم

از خودم خسته ام

اینجا شده فصل نقابها

انگار کسی ما را بدون نقاب نمی پسندد

به دنبال لحظه ای هستم که تمام نقابها از چهره ام برداشته شود

میترسم دیگر  آنروز هیچ خودی باقی نماند

چقدر حس بدی است 

بی مقصدی 

به ناکجا آباد رفتن !!

 هرچه همسرم را بیشتر دوست داشتم از  او دورتر میشدم

تا روزی پیری خردمند گفت:

یکی را دوست بدار که بدانی روزی به او خواهی رسید.

حالا مانده ام که چه کنم؟

او که فقط مواد را دوست دارد.

من باید چه کسی را دوست بدارم.

..

.

خودم را؟

همسرم را؟

خدا را ؟

 نویسنده: محمود اسماعیلی