جهان بینی
خلاصه سخنان استاد: گره عشق 1 – چهارشنبه 02-05-1392
چند وقت پیش با یکی از دوستان به نمایندگی شهریار رفتیم و در مسیر داستان خودش که مصرف کننده شده بود را برای من تعریف کرد و از تجربه اش گفت که چگونه وارد مصرف مواد مخدر شد. داستانش، داستان علاقه مند شدن به شخصی بود که بعد از این که آن رابطه به نتیجه نرسید شروع به مصرف هروئین، قرص و به خودکشی دست زد و خیلی اتفاقات بدی برایش اتفاق افتاد و جان سالم بدر برد و به کنگره 60 آمد و به درمان رسید و آن دختر هم سرنوشت خوبی نداشت و برایش مشکلاتی پیش آمد.
هر کسی که انسان می بیند یک داستان و یک سرگذشتی داشته و اگر این سرنوشت یا وابسته شدن یک چیز خوبی است پس چرا نتیجه بدی دارد و باعث مرگ و نابودی و باعث متلاشی شدن حیات می شود، پس یک شکلی و یک صور دیگری وجود دارد، ما در کنگره 60 آموختیم که هر چیزی 2 شکل دارد و 2 صورت دارد، خیلی از اتفاقات مانند انفجار باروت است، انفجار باروت می تواند برای شکافتن صخره ها استفاده شود و یک راه جدیدی را در زندگی و حیات انسان به وجود آورد یا می تواند این انفجار باروت در صحنه جنگ اتفاق بیفتد و در عملیات انتحاری اتفاق بیفتد و این همان شکلی است که تبدیل می شود به نفرت و ویرانی دربر دارد.
اگر دیوان حضرت حافظ را مطالعه کرده باشید، می بینید که حاوی غزلهای بسیار عمیق و بسیار سنگینی است و مطالب زیادی درونش وجود دارد و از سختی و از درد و رنج زیادی صحبت می کند ولی حکمت و مطالب زیادی در میان اشعار وجود دارد و چه اتفاقاتی رخ می دهد تا به این حالت می رسیم، باید یک مدل و یک فرضیه ای وجود داشته باشد که بتواند آن را توضیح دهد، چرا انسان وقتی یک شخصی را می بیند ممکن است درونش چنان جاذبه به وجود بیاید که تمام احساسات و تمام افکار و زندگی اش را دربر بگیرد و چه چیزی پشت قضیه وجود دارد؟
وقتی انسان سفر خود را به اعماق تاریکی آغاز نمود، ورود تاریکی مستلزم این بود که بسیاری از توانایی هایش را از دست بدهد و بسیاری از صفاتش را از دست بدهد چون اصولاً ورود به تاریکی یعنی از دست دادن و حتماً چیزی را باید انسان از دست بدهد تا وارد تاریکی مطلق بشود و وارد دنیای تاریکی بشود و در این از دست دادنها و در داستانهای مختلف می خوانید که شخص وارد تاریکی می شود و این همراه می شود با فراموشی و از دست دادن یک سری صفات و از دست دادن یک سری کسانی که انسان دوستشان دارد و اینها همیشه همراه است.
حالا یک شخصی و یک انسانی به نسبت عمری که وارد تاریکی شده خیلی چیزها را از دست داده و هر چه عمرش بیشتر باشد مسائل بیشتری را از دست داده است، حالا این انسان می خواهد از آن عمق تاریکی خارج شود و به سطح برسد، در اینجا نیازمند چه چیزی است، نیازمند یک پل است و باید یک پل زده بشود تا بتواند خارج شود یا یک تونلی بزند تا بتواند از این اعماق خارج شود، وقتی انسان چیزهای زیادی را از دست داده باشد و آن چیزها صفات درون خودش باشد که از دست داده باشد، موقعی که کسی را می بیند و شخصی را می بیند که آن ویژگیها و آن صفاتی را که آن داشته در یک زمانی و در درونش بوده و آن شخص هم داشته باشد اینجا یک چیزی به وجود می آید که در اینجا باید بگویم که یک خلاء وجود دارد که این دو با هم مکمل هم می شوند و آن خلاء را پر می کنند، وقتی که این برخورد و این رویارویی اتفاق می افتد آن نیمه دیگر می آید آن خلاء را پر می کند و پر شدن خلاء مساوی است با تغییر شدیدی از احساس، مانند این که انسان چیزی که سالها گم کرده است پیدا می کند، صفاتی که از دست داده به دست می آورد، حالا شما تصور کنید که این شامل صفات و ویژگیهای زیادی باشد خیلی بیش از حد خوشحال می شود، بنابراین خیلی تأثیرگذارتر می باشد.
پس می توان گفت که اگر آن عمق تاریکی زیاد باشد، صفاتی که انسان از دست داده زیاد است و وقتی که کسی را پیدا می کنید که آن صفات را دارد، آن هم بیشتر می شود و اثر آن حسی که در آن شخص می گذارد بیشتر می شود و این کاملاً طبیعی است چون برای این که شخص بتواند از عمق تاریکی خارج شود به خرج بیشتری احتیاج دارد، شما می خواهید یک گلوله توپ را به 10 کیلومتری پرتاب کنید یک مقدار خرج برایش در نظر می گیرید ولی یک وقت می خواهید 20 کیلومتر پرتاب کنید و یک موقع 100 کیلومتر پرتاب کنید و در اینجا باید خرج را زیاد کنید و این هم همینطور می باشد، با این تفاوت که اینجا آن تکانه و آن نیرویی که به این شخص وارد می شود در ابتدا باعث شادی و خوشحالی می شود ولی در ادامه خیلی سخت می شود و خیلی مشکلات به وجود می آورد و باعث می شود که اختلالات زیادی را در سیستم خمر به وجود بیاورد و خمر در این شخص خودش خوب کار نمی کند و با این اتفاق خمر شدیدأ افت پیدا می کند و خماری خیلی زیادی را به وجود می آورد.
در اینجا یک سری مطالب را در قالب چند بیت شعر برایتان بازگو می کنم:
بسته احساسی که اینک وا شدی کهنه عشقی آمد و شیدا شدی
آنچه دادی شد مثال دانه ها عشق مخلوقت نخ تسبیح ما
یاد وی در جنبش برگی ز باد وا نکرده چشم می آید به یاد
هر چه کردی اندرونش حس او در نگاهت هاله ای، تصویرگو
خود بدان وابستگی آیه نهی پایه هایت بر شن سست می نهی
گر که دلبر از تو رویش بر گرفت شد همان تسبیح و نخ را پس گرفت
تا بریزد برزمین آمال تو پوچ و بی معنا شدی اموال تو
بر زمین گوید که بگشاید دهن تا ببلعد پیش از اتمام سخن
ناتوانی عاقبت مأیوس وار خسته، نا امید از دیدار یار
قلبت آزرده شده دانم تو را وصف حالت از زبان ما دوا
چون خمار عشق و بیماری شدی در پی درمان بیزاری شدی
********
خلاصه سخنان استاد: گره عشق 2 – چهارشنبه 09-05-1392
سخنان استاد:
در جلسه گذشته به این این موضوع رسیدیم که فرضیه اصلی در مقوله عشق این می باشد، زمانی که شخص صفات کلیدی درونش را از دست بدهد و بعد از مدتی با فردی روبرو شود که همان صفات از دست رفته او، در درون فرد مورد نظر وجود دارد، احساس خلاء می کند و تصور می کند که نیمه گمشده اش را پیدا کرده است، در ادامه این حس باعث جهش در فرد می شود و سیستم خمر او بطور موقتاً خوب کار می کند.
دوپامین در افراد عاشق، 8 برابر بیشتر از افراد معمولی ترشح می شود درست مانند اینکه شخص کوکائین مصرف کند، به این دلیل احساس پروانه ای بهشان دست می دهد. شکلات هم به مقدار خیلی کم دوپامین را افزایش می دهد، به همین دلیل برخی از بیمارانی که بیماری افسردگی دارند، شکلات زیادی مصرف می کنند که این راه درستی برای درمان افسردگی نمی باشد و در ادامه منجر به بیماری قند می شود.
زمانی که شخص به نتیجه نمی رسد و بار سنگینی برای خودش بوجود می آورد، ممکن است به خماری برسد. خماری که دقیقا مانند خماری موادمخدر می باشد. شخص در تنگناهای سختی قرار می گیرد و انتخاب های بدی انجام می دهد.
زمانی که انسان از ناحیه ای ضربه بخورد، تمام سعی و تلاشش را می کند که خودش را در آن زمینه قوی کند. انسان زمانی که از مسئله ای ضربه بخورد، آن ناحیه را سفت و سخت می کند و تمام تلاشش را می کند که دیگر از آن قسمت ضربه نبیند و بعد شروع به انتقام گرفتن می کند. اما نوع انتقام بستگی به دانایی فرد دارد، یعنی دانایی مشخص کننده نوع انتقام می باشد. اگر دانایی فرد کم باشد، بعد از رنج سریعاً تلاش می کند تا از آن موضوع و رنج خارج شود، اما زمانی که دانایی فرد بالا می رود دلیل رنجش خودشان را جستجو می کنند.
نکته جالبی که قرار دارد این می باشد که انسان اوایل تمام سعی اش را می کند تا به ویژگی های معشوقشان نزدیک شوند، زمانی که به نتیجه نرسیدند احساس می کنند صفاتشان از او ربوده شده است و از او سرقت شده است، چون در این بازده زمانی انرژی و اعتماد به نفس از بین می رود و صفاتی که شخص بطور کمرنگ داشته است در گره عشق از بین می رود.
برخی از افراد بد از شکست عشقی تصور می کنند که لیاقت و شایستگی آن فرد را نداشته اند.
آقایان در مواجه با این موضوع، اعتماد به نفسشان از بین می رود. من در دانشگاه دوستی داشتم که عاشق شد و از سوی طرف مقابل جواب منفی گرفت، خیلی بهم ریخت و تمام مسئولیت هایش را رها کرد و در ساختمان سازی کار می کرد ولی در حال حاضر استاد دانشگاه در سوئیس می باشد.
خانم ها در مواجه با این مشکل به سمت جراحی زیبایی می روند و تصور می کنند که در چهره شان نقضی یا مشکلی دارند، در صورتی که اینطوری نیست. جراحی زیبایی در اوایل انرژی می دهد ولی به مرور زمان این انرژی از بین می رود.
برای رها شدن از این موضوع باید صفات درون خود را تقویت کرد و شروع به برطرف کردن اشکالات و خلق و خوی خود. این موضوع نقطه مقابل عیب روی خود گذاشتن می باشد. وقتی این اتفاق می افتد نیروی منفی، برچسب به انسان می زند اما راه درست درمان، پیدا کردن اشکالات درون خود می باشد.
ممکن است در طی این فرآیند شخص متوجه بشود که فردی شلخته، مادی، کینه ای ،حسود و ... می باشد. البته پیدا کردن این صفات کار بسیار سختی می باشد. امّا تا موقعی که شخص سیستم خمرش از وابستگی که هم می تواند موادمخدر باشد و هم فکر. تا موقعی که خمر تحت تاثیر ماده یا انسان می باشد، ما در زمینه پیدا کردن صفات درون، مشکل داریم. مگر اینکه فرد استقلال خود را بدست آورد مثلا برای از خواب بیدار شدنش وابسته به چیزی نباشد.
زمانی که نگاه معشوق به طرف مثبت نباشد، مانند این می باشد که بودجه شخص قطع شده و توان انجام هیچ کاری را ندارد.
اگر انسان بخواهد از این موضوع خارج شود، باید نگاه درسی به موضوع داشته باشد. باید به چشم فرصتی نگاه کرد که در طی آن می شود صفات از دست داده را دوباره پس گرفت، در اینصورت این راه موهبتی بزرگ می باشد و شخص می تواند جهشی بزرگ در زندگیش بوجود بیاورد.
چون انسان بی دلیل به فکر اصلاح خودش نمی افتد،اما این مسئله بقدری برای انسان گران تمام می شود که فرد شروع می کند به یافتن و برطرف کردن مشکلات.
امکان دارد زمانی که شخص جواب مثبتی نگرفته است، شروع به قهر کردن و انرژی دزدیدن و اذیت و آزار دیگران می کند.
در هستی هر چقدر هم که انسان سفت و سخت عمل کند، به تاریکی و هر چقدر نرم و لطیف باشد به روشنایی می رسد.
گاهی انسان برای رسیدن به شخص مورد علاقه، اصرار و پافشاری زیادی می کند. در صورتی که اگر شخص به شدت روی خواسته خودش پافشاری کند خداوند اذن دریافت خواسته اش را صادر نمی کند. چون می داند که این شخص ظرفیت رسیدن به خواسته اش را ندارد.
کسی که شدیدا علاقه مند می شود مانند درختی می ماند که براثر صاعقه در حال سوختن می باشد. اگر بتوان در این مرحله پاک سوخت و دست به انتقام نزد، به مرحله روئین تنی می رسد و دیگر آسیب پذیر نیست. برای خارج شدن از این مرحله باید به لطافت رسید.
اگر می خواهیم فر ایزدی را پیدا کنیم باید پر شویم. برای این که یک پر را به پرواز در بیاوریم بهترین راه این است که پر را در باد رها کنیم اگر با زور بخواهیم که پر را به پرواز در بیاوریم نمی شود، و مسئله خرابتر می شود.
اگر انسان این مراحل را رعایت کند، عاشق می ماند، به فرمان عقل می رسد و بی ادعا می شود.
انسانی که از رنج پر باشد از خود شیدایی، تکبر و خود شیفتگی فارغ است. حس عاشق مانند حس پرواز پر می باشد. عشق باید خلوص داشته باشد و همه ما این کار ها را انجام می دهیم که به خلوص عشق برسیم.
زور زدن، تقلا کردن و جا کندن در مسئله عاشقی ما را به نتیجه نمی رساند.
نیابد به دلیل اینکه عشق ناکامی داشته ایم، از مسائل روزمره خود فارغ شویم. باید کار، تحصیل و ... را انجام دهیم. باید این موضوعات را به جد گرفت تا مسئله به سرانجام برسد.
زمانی که انسان صفات ناقص خود را دید و سعی در برطرف کردنشان کرد، به بصیرت می رسد، احساس قربانی و تلف شدن را ندارد. اگر هم به نتیجه نرسید تصور می کند که حتما آن شخص مناسب او نیست. اگر احساس قربانی شدن را داشته باشد، مثل این می باشد که همیشه یک زخم و سرخوردگی را به همراه دارد، در ادامه در زندگی فردیش هم موفق نمی شود.
آتش عشق از درون انسان را می سوزاند، این سوختن هم دل انسان را می سوزاند. اگر دل انسان مملو از پیوندهای نامیمون، حسد، کینه، نفرت و ... باشد، آتش عشق مانند کوره عمل می کند و درون انسان را می سوزاند، اگر شخص مقاوم باشد و سوختن را تحمل کند، صفات درونی بد، به خاکستر تبدیل می شود و در انسان تغییرات بسیار زیادی به وجود می آورد. دیگر تنها یک نفر را دوست نمی دارد، بلکه تمامی هستی، حیوانات و انسانها و ... را دوست دارد.
اما اگر انسان در مقابل آتش عشق صبر نکند و این آتش را به بیرون منتقل کند، خود، دیگران، خانواده، دوستان و ... را می سوزاند.
در آخر هم خاصیت عشق،پالایش انسان می باشد.
استاد ادامه اشعار جلسه گذشته را اینگونه بیان نمودند :
چون خمار عشق بیماری شدی در پی درمان بیزاری شدی
شد خوراک قلب مرده، قوت شر شیره جانها کشیدی سر به سر
قلب سنگی بشکند دلهای خلق نی برون از خارگی حب و علق
گو تنزل کرده ای بر عرض داغ داغداری منتظر در پشت باغ
دانمت ای منتظر، چشمت به راه بر نداری چشم، ناید امر شاه
آذرخش افکنده ای بر دامنم پاک سوزم بعد آن روئین تنم
باید اول در لطافت پَِر شوی صاحب پر خداوندی شوی
زان فرمان می برد زان پس تو را عاشقی شاهنشهی بی ادعا
فر، همان پَر بوده در گفت، کهن فارغی از رنج خود، شیدا شدن
حس عاشق، حس پرواز پَر است زور بازو در بساطش، اَب تر است
شد تلاشت ضامن انجام کار غیر از آن راهی دگر، ناید به بار
خلاصه سخنان استاد: کونتوم(گره عشق 3) – چهارشنبه 15-05-1392
سخنان استاد:
در مبحث جلسه گذشته از گره عشق چند نکته جا مانده بود يکی اينکه، در مورد اشعار صحبت کردم و گفتم که افراد فال حافظ می گيرند. فال حافظ برای همين گفته شده که خوانده شود و در ابيات آن تعمّق شود و در آن ابيات خاصيتی وجود دارد که می تواند به انسان کمک کند تا راه خود را پيدا کند و يک ويژگی خاصی وجود دارد. اما اينکه فقط فال بگيرند خوب نيست و معمولاً تنها به نتيجه آن توجه می کنند و از اين باب نه، از اين جهت که بخوانند و در اثر تکرار و تعمّق در ابيات يک سری مفاهيم برايشان روشن شود و خاصيت شفادهی برايشان داشته باشد.
اصولاً شعر بايد يک خاصيت جادويی داشته باشد و جادو اين است که حال شخص را متحول کند. اگر شعری اين ويژگی را داشت، می شود جادوی سفيد و خوب که اين ويژگی در برخی از اشعار وجود دارد و آن اثر گذاری و ماندگاری آن باعث شده که در طول زمانها شناخته شده و وجود داشته باشد ولی اشعاری که اين ويژگی را نداشته و موقتی باشند، اين دومی را ندارند.
مطلب ديگری که در گره عشق مطرح شد این بود که، اين که اگر انسان ويژگی و صفتی را از دست داده باشد اين مسئله ممکن است به صورت گره برايش به وجود بيايد ولی بعد از آنکه صفت خود را پيدا کرد و آنها را پس گرفت و به نقطه تعادل رسيد، اينجا در خودش کامل شده است يعنی، از نوع خودش کامل شده اما کامل نيست و اينجا می تواند انتخاب درست را انجام بدهد. پس وقتی صفات کامل بودند و به تعادل رسيدند، مسئله رنج در عشق برداشته شده و تعادل بوجود می آيد و اين همان چيزيست که در اسطوره ها می بينيد که اتفاق می افتد و شخص خود را پس می گيرد. مثلاً قهرمان داستانی از يک مسئله ای خوف دارد. وقتی آن تهّور را پيدا کرد و خوف او برداشته شد، آن مسئله به بهترين شکل ممکن اتفاق می افتد.
پس رنج عشق از نقص خود انسان است يا از گم گشتگی خودش است و دشواری اين راه و طی مسير از حالت گم گشتگی و خود شيدائی به حالت رسيدن به خود و تعادل است و اين راه بسيار دشوار است.
اگر انسان بخواهد اين مسير را طی کند، بايد آموزگار داشته باشد و آموزش ببیند و اين يک سفر درونی است و در آن هنگام می تواند انسانی باشد که هم برای خودش مفيد است و هم برای ديگران.
آخرين بيت از آن اشعار چنين بود:
گويمت شرط بلا مصدوم عشق تا شفا يابی و يا معدوم عشق
يعنی: تو که از عشق مصدوم شدی، اين داستان را برای تو گفتم که يا از آن شفا يابی و يا معدوم شوی يعنی، دو حالت بيشتر ندارد، يا صعود می کنی يا سقوط و انتخاب با توست.
مطلبی که می خواهيم امروز درباره آن صحبت کنيم، کوآنتوم و در خصوص علم است.
در سی دی علم راجع به علم صحبت کرده ایم. درخصوص پیدایش علم و تکامل انسان و داستان به این شکل است:
تمام تغییراتی که در جهان فیزیکی در زندگی انسان بوجود می آید، از پیدایش علم توسط عالمین و دانشمندان آغاز شد و اولین یافته ها که کاربرد داشتند، باعث اولین تغییرات در زندگی انسان شدند و این تغییرات ادامه پیدا کرد تا زندگی به شکل امروز خود درآمد. اما سوای اینکه علم چه چیزی است که علم همان قوانینی است که تبدیلات را بیان می کند و تبدیلات با استفاده از آنها تغییر و تبدیل و ترخیص را بیان می کند، می گوید که یک جسمی چطور تبدیل می شود.
اگر ما بدانیم در هستی که در آن همه چیز در حال تغییر است، چطور یک چیز به چیز دیگری تبدیل می شود و از چه قاعده ای پیروی می کند و آنها را پیدا کنیم، خود می شود، علم و علم در هستی جاریست. حال این تغییرات می تواند در هر چیزی باشد: تبدیل بذر به گیاه، اسپرم به انسان، آب به بخار، ابر به باران و در همه اینها تغییر و تبدیل وجود دارد و ترخیص در آن نهفته است.
اگر از آن در جهت سازندگی استفاده کنیم، مفهوم و خاصیت علم، الهی می شود و اگر در جهت تخریب استفاده کنیم یعنی، قوانین معکوس را اجرا کنیم، می شود علم تاریک. مانند سلاح های شیمیائی که ساخته می شود و کارهای اشتباهی که در علم ساخته شده و انجام می شود. مثلا" کودهای شیمیائی که درست می کنند و زمینها را با آن غنی می کنند یا برای اینکه آفت زدائی کنند، سمی را پیدا می کنند که به مدت یک یا دو سال خوب است اما دیگر آن جواب قبلی را نمی دهد.
یکی از بچه های هیدج می گفت که درخت گردو چیزی به اسم آفت ندارد اما از زمانی که این کودهای شیمیائی را استفاده کردیم، درختان گردو را هم آفت زده است.
قرص های شیمیائی همین تبدیلات معکوس هستند که باعث تخریب می شوند و محصول در ابتدا حاصلخیز و خوب است اما در ادامه باعث بروز مسائلی می شود.
یک شکلی از علم هم همین است که چون لبه علم است و بعبارتی، بین تاریکی و روشنی است، زمان می برد تا ماهیتش مشخص شود و چیزی که خیلی مهم است این است که، پشت هر رابطه یا فرمول علمی باید یک تفکر و اندیشه وجود داشته باشد.
وقتی به تاریخ نگاه می کنیم، مشاهده می شود که، کسانی که پایه گذار و بنیانگزار آن بودند یعنی، باعث شدند در علم درهائی باز شود که آن درها به درهای دیگری باز شوند. یعنی، دری بودند که درهای بیشماری در کنار آنها باز شده است. مانند آقای پاستور، نیوتن، ارشمیدس، اینشتن و ابوریحان که ایرانی بود و کارهائی را انجام دادند و درهائی باز شد که حاوی نکات مهمی بود.
اگر خلق و خوی این افراد را بررسی کنیم، به چیز حالبی برخورد می کنیم و آن این است که، پیش از اینکه این افراد تحصیل کرده موفق و یا شاگرد اول دانشگاه باشند که اکثرا" هم نبودند، ویژگی که داشتند این بود که متفکر بودند یعنی، صاحب یک تفکر و یک اندیشه بودند و از این اندیشه یک فلسفه ای برای خود داشتند و از این تفکر و اندیشه به علم رسیدند.
برعکس این قضیه هم صادق است اما برای زایش و تولید، ابتدا باید تفکر باشد. همان مطلبی که در وادی اول گفته شده که، اگر انسان بخواهد کاری را انجام دهد، ابتدا باید تفکر کند. حال اینکه اینها تفکر درستی داشتند یا غلط، در ادامه حقیقت نقاب از رُخ برمی گیرد. یعنی، اگر دانشمندانی مانند ارسطو بودند که در زمان خود نظریه ای بیان می کردند که برخی درست درمی آمد و برخی اشتباه، وقتی نگاه کنیم می بینیم که آنجائی که در تفکر اشکال داشته اند، دقیقا" در علم هم اثر خود را گذاشته است اما زمان می برد تا مشخص شود.
در گذشته علوم بیشتر شامل فلسفه، نجوم، طبّ، حکمت و بخش ریاضیات بود که هرکدام کاربرد خاص خود را داشته است، یعنی: اگر طبّ بوده، بخاطر نیاز مردم بوده است. اینکه یک طبیب بیاید و بیماران را درمان کرده و از مرگ نجات دهد.
اگر نجوم داشتند، بخاطر این بوده که می خواستند روز و شب را محاسبه کرده و برنامه زندگی خود را پایه ریزی کنند و یا راههای سفر را با ستاره شناسی پیدا کنند و همه اینها نیازی درش بوده است.
اگر ریاضیات پیشرفت می کرد، بخاطر این بود که ریاضیات در محاسبه ابعاد وارد شود و بتوانند با استفاده از قواعد هندسه معماری کنند و بنا بسازند. پس به دلیل اینکه نیاز داشتند، به آن بها می دادند و توجه می کردند.
رفته رفته یکی از پایه های اساسی علم توسط افلاطون در یونان پایه گذاری شد. آنها هم تفکرات خیلی قدرتمندی داشتند. اکنون اگر معماری آن دوران را بررسی کنید، می بینید که مثلاً در زمان 2000 سال پیش در شهر رُم سیستم آبیاری و لوله کشی شهری داشتند و کیفیت آبی که استفاده می کردند، به مراتب از آبی که اکنون در لوله های آب شهری ماست خیلی بهتر است.
داستان شهر رُم بدین صورت بود که: از جاهای مختلف می آمدند و لوله کشی می کردند و آب را از طریق ماده ای که شبیه بتون بود به اطراف انتقال می دادند و در ثانیه حدود 10 متر مکعب آب خوراکی از چشمه های اطراف وارد شهر رُم می شد و می توانستند نیاز یک میلیون نفر را برآورده کند و خیلی پیشرفته بودند تا جایی که استخر، حمام و جکوزی داشتند و بناهایی می ساختند که 60 یا 70 متر طول داشتند و آن بنا را 7 ساله و نهایت 8 ساله می ساختند. اینها همه از همان دانش فلسفه یونان باستان بود که هر چیز را حساب کرده و اندازه می کردند و برای هرچیزی، مقدار مشخص می کردند و ماهیت اشیاء را بررسی می کردند یعنی: علمی داشتند که خواص معدنی سنگ ها را بررسی می کردند و آنقدر در این کار تبحّر داشتند که می دانستند هر سنگی برای چه کاری و چه مقاومتی استفاده می شود. این ویژگی ها باعث پیشرفت می شد و ما شهری مانند رُم را نداریم و نداشتیم که 2000 سال پیش همچین پیشرفتی داشته باشد.
همانطور که می دانید، دنیا در حال چرخش و نیروها در حال تقویت و تضعیف هستند. پس از آن، سالیان سال دنیا در تاریکی فرو رفت و از آن شهر رُم که یواش یواش به فساد و مسائل دیگر کشیده شد، دیگر اثری جز یک مشت ویرانه و خرابه برجای نماند تا اینکه دوباره رُنسانس بوجود آمد.
رُنسانس: در اروپا یک تفکر است که باعث شد یک بستری بوجود بیاید که در درون آن بستر، یکسری افراد بیایند و شروع به رشد کنند و سپس علم جهش پیدا کند. افرادی که این بستر را بوجود آوردند، انسان هایی بودند که دارای تفکری بودند و از خود گذشتگی داشتند و در حدود قرن 13، 14، 15 میلادی این کار را انجام می دادند.
آمدند گفتند: چون پایه های علم در فلسفه و نگرشی که در زمان ارسطو بود، بدین صورت بود که یک فرد یک نظریه ای می داد و اگر آن نظریه منطقی بود و یا بخاطر قداستی که آن شخصیت داشت، بقیه به آن استناد می کردند. تفکرات رُنسانس آمد و گفت که اینطوری نمی شود صحبت کرد و باید برای هر چیزی که می گوئید دلیل داشته باشید.
در قرون وسطی انسان در واقعیت هیچ جایگاهی نداشت و در واقع، نقش انسان مانند یک گله بود و یکسری از افراد مانند روحانیون کلیسا نقش چوپان آن گله را داشتند و بقیه هم گوسفند بودند و چوپانان گله مراقب آنها بودند.
در قرون رُنسانس، انسان جایگاه و شأن پیدا کرد و جایگاه او بواسطه همین امر بود که می گفت: ما هر چیزی را که بخواهیم بررسی کنیم و نظر دهیم، باید جزئیات آن را ببینیم و با جزئیات مسائل آشنا شویم و آنها را بشکافیم. بعنوان مثال: شما می گوئید که انسان از ذراتی مثل گوشت تشکیل شده است و من این را قبول ندارم. من باید بروم و آن را ببرم و تکه تکه کنم تا ببینم چیزی که شما می گوئید درست است یا خیر که لئوناردو داوینچی اولین بار این کار را انجام داد و جنازه ها را می دزدید و در غسّالخانه آنها را کالبد شکافی می کرد و سپس آنها را نقاشی می کرد و سپس اولین نقشه های آناتومی را بوجود آورد و این کار باعث شد تا آناتومی در طبّ، پیشرفتهای زیادی بوجود بیاورد و دقیقا" این اتفاقات در ریاضیات افتاد و گفتند: اگر می گوئید که جسمی حرکت می کند، ما باید بدانیم این جسم با چه سرعتی، در چه زمانی، با چه زاویه ای، به چه شکلی و با چه ویژگی حرکت می کند و باید تمام جزئیات حرکت را پیدا کنیم. این تفکر جزئی نگری باعث شد تا علم پیشرفت کند.
نیوتن و گالیله قبل از آن گفتند: اگر ما بتوانیم پیدا کنیم که این اجسام تحت تأثیر چه ویژگی قرار گرفته اند، می توانیم حرکت آن جسم را محاسبه کنیم و این تفکری بود که نیوتن بوجود آورد. پس گفت، اگر ما بتوانیم تمام اجزای عالم و تأثیرات بیرونی (تأثیراتی که بر آن اجسام گذاشته اند) را به دقت بررسی کنیم، می توانیم از آینده آن خبر دهیم یعنی، بدانیم اکنون کجاست و در یک ساعت دیگر در کجا قرار خواهد داشت و حرکت او را پیش بینی کنیم و این یعنی، ابزار پیش بینی بر آینده که نیوتن آن را بوجود آورد و تغییراتی که در ریاضیات ایجاد کرد که باعث شد علم مشتقّ و انتگرال و حساب دیفرانسیل بوجود آورد که در هر مدرسه ای وجود دارد و امکان بررسی جزئیات حرکت و پیدا کردن معادلات جزئی را بوجود آورد.
این تفکر خیلی مهمی بود چراکه به انسان امکان و قدرت پیشگوئی می داد و چندین سال که گذشت نیوتن تبدیل به یک اسطوره شد و واقعا" هم اسطوره است چراکه کاری کرد که انسانها بتوانند راه آهن بسازند، پُل های عظیم احداث کنند و برجی همانند برج ایفل را بنا کنند که ساختمان بسیار عظیمی است و همه اینها از همان تفکر نیوتن و گالیله بود و بعد هم کسان دیگر آمدند و کارهای بزرگان را گسترش و بسط دادند.
در علم الکترو مغناطیس کسی به نام "ماکس وِل" این کار را انجام داد و در اواخر قرن 19 اتفاقی افتاد و دنیا به نقطه ای رسید و این تصور در دنیا حاکم شده بود که ما قادر هستیم، اگر بخواهیم حرکت اجسام و فیزیک ذرات را بررسی کنیم، کاملا" ابزار آن را داریم یعنی، آن تفکر به نقطه ای رسید که دانشمندی به نام "لابلاس" گفت که شما به من بگوئید چه نیروئی به عالم وارد می شود و آن تابع را به من بگوئید، من به شما می گویم دنیا در یک ساعت آینده و یا یک سال آینده چه وضعیتی خواهد داشت و همه چیز عالم را برای شما پیش بینی خواهم کرد و این تفکر این را به ذهن انسان وارد می کند که همه چیز توسط علم قابل پیش بینی است و این دقیقا" تفکر "جبر" است.
اگر همه چیز قابل پیش بینی باشد و ما بدانیم که چه نیروهائی وارد می شوند و آنها را محاسبه کنیم، می توانیم آینده آن را پیش بینی کنیم یعنی: آینده آن دیگر در اختیار خودش نیست و آینده ما کاملا" توسط آن نیروها تعریف شده است.
اگر انسان تحت تأثیر نیروئی قرار بگیرد، پس اختیار انسان چه می شود؟! یعنی: آن تفکری که زمانی باعث شد ما به جزئیات و ماهیت اشیاء پی ببریم، در نهایت آمد و به آن نقطه رسید که همه چیز در اختیار و تحت کنترل ماست و می شود به جبر مطلق رسید.
اینجا درواقع یک نقطه ای است که، همیشه یک نظریه ای در علم مطرح می شود و یکسری مشکلات را حل می کند و یکسری گره ها را باز می کند و بعد به نقطه ای می رسد که خود باعث بروز یکسری مشکلات می شود.
نظریه پزشکی در DST هم همین کار را کرد . وقتی آن نظریه مطرح شد، خیلی از کارها را انجام داد اما وقتی به مسئله اعتیاد رسید، تبدیل به مشکل شد که البته اکنون جواب داده و کار می کند.
این اتفاق در کجا افتاد؟
در اینکه، درواقع خیلی از جزئیات امر هنوز پنهان بود و در اواخر قرن 19 کسانی که پا به عرصه علم گذاشتند، با وجود همان تفکرات قدیم، تفکرات جدیدی نیز با خود بهمراه داشتند و در واقع، ابزارشان قوی تر بود. یکی از آنها آقای "ماکس بلانک" بود که وقتی حساب می کردند و می گفتند که ما جسمی داریم که اگر به آن حرارت بدهیم، یا شروع به سوختن می کند و یا سرخ می شود. اگر این جسم، آهن باشد، رنگش روشن می شود و شروع به سرخ شدن می کند مانند همان بخاری های برقی و اگر ما به اجسام انرژی و گرما بدهیم، شروع به تابش می کنند.
زمانی که می خواستند تابش آن را بررسی کنند، می گفتند ما به آن انرژی می دهیم و آن انرژی هرچقدر بیشتر باشد، بایستی فرکانس تابش ما بیشتر می شود. بعد دیدند که اینگونه نمی شود و وقتی به آن حرارت می دهند، یکجا بالا می رود و یکجا پائین می آید و خیلی از دانشمندان از این قضیه جواب نگرفتند.
مطلب دیگر اینکه، تا آن زمان تصور این می شد که، آقای نیوتن وقتی فیزیک را پایه گذاری کرد، 3 مفهوم را مطرح کرد:
1- جرم، یعنی: مقدار ماده تشکیل دهنده هر جسم که هرچه بیشتر باشد، جرم آن بیشتر می شود.
2- طول: که همان ابعاد است و ابعاد هر جسمی مشخص است.
3- زمان: زمان همیشه ثابت و مشخص است.
آقای نیوتن در زمان خودش که بزرگترین کار دنیا را انجام داد و این سه مفهوم را ثابت کرد.
بعد از آن اینشتن در سال 1905 گفت: تمام مفاهیمی که گفتیم همیشه ثابت است و تغییر نمی کند، اینگونه نیست یعنی: زمان و طول و جرم می توانند متغیر باشند و این مفهوم را مطرح کرد و تا آن زمان تصور می شد که ما یک ماده و یک انرژی داریم و می گفتند انرژیی که دما را بوجود آورده، هر مقداری می تواند باشد یعنی: اگر یک جسمی را بخواهیم گرم کنیم، این گرما به هر مقداری می تواند به جسم منتقل شود.
یک تپه شن را در نظر بگیرید: آن تپه شن از دور همانند یک توده خاکستری رنگ است و آن را یک تکه می بینید اما وقتی نزدیک آن تپه می شویم، مشاهده می کنیم که از ذرات بسیار ریزی تشکیل شده است. پس درواقع، هیچ چیز در جهان بصورت کاملا" پیوسته وجود ندارد و همه چیز در جزئیات خودش حالت ریزتری دارد. این دیدگاه را آقای "بلانک" در فیزیک مطرح کرد و گفت: در تبادل انرژی هر مقداری نمی تواند منتقل شود و این موضوع خیلی مهمی است. حال اگر آن را در انسان هم پیاده کنیم ، مهم تر هم می شود.
به این صورت می شود که: انسانها انرژی ها را با هم تبادل می کنند اما هر مقداری را نمی توانند تبادل کنند و این امر بستگی به این دارد که در چه جایگاه و شرایطی قرار گرفته اند و مفهوم فلسفی آن چنین است. این مقدار قابل انتقال انرژی کاملا" بستگی به یک ضریبی دارد و مقدارهای بسیار کوچک و مشخصی است.
وقتی آقای بلانک این تفکر را پیاده کرد، اتفاق جالب افتاد و خیلی از مسائلی که در زمان خودش قابل حل نبود، به آرامی حل شد. یعنی می گفت: وقتی ماده می خواهد انرژی خود را به محیط اطراف انتقال دهد، دست آن نیست که بتواند هر مقداری را انتقال دهد و او می تواند مقدار مشخصی را با ضرایب مشخصی انتقال دهد.
این تفکر را آقای بلانک بوجود آورد و بعد از آن کمی جلوتر آمدیم و آقای اینشتن مفهوم دیگری را مطرح کرد و آن این بود که، نه تنها اجسام نمی توانند هر مقداری از انرژِی را که بخواهند با محیط تبادل بکنند، بلکه خود امواج هم از ذرات کاملا" مجزائی تشکیل شده اند و آن خود ماده وقتی بخواهد به محیطی انرژی بدهد، مقادیر مشخصی را می تواند انتقال دهد و خود نور هم که ما می بینیم از اجزای کاملا" مجزا تشکیل شده است و این ذرات کوچک کاملا" مجزا را " فوتون " نامید. در آن زمان اینگونه نبود و همه را به شکل پیوسته و بصورت یک توده بزرگ و یک تکه می دیدند و تا آن موقع زیاد راجع به امواج نمی دانستند و فقط ذرات ماده را می شناختند و تنها می دانستند که ماده خاصیتی دارند که از آن خودش است و نور هم خاصیتی دارد که از آن خودش است. خاصیت ماده این بود که فرضا" اگر شما گلوله ای را به گلوله دیگر بزنید، آن گلوله انرژی خود را جابجا کرده و به گلوله دیگر می زند و آن را حرکت می دهد.
خاصیت نور هم این بود که وقتی نور را به یک جسمی یا دو شکافی می تاباندند، آن نور از دو شکاف رد می شد و بعد از آن طبق اصل "پراش"، روی یک پرده بصورت نقاط تاریک و روشن ثبت می شد. در واقع، نور را می توان مانند یک رشته طناب درنظر گرفت که پستی و بلندی دارد و اگر شما این رشته طناب را داشته باشید و یک رشته دیگر را دقیقا" در نقطه مقابل و بصورت برعکس داشته باشید یعنی، وقتی یکی بالاست، دیگری پائین باشد، وقتی این دو را باهم جمع کنید، یک خط صاف می شود و همدیگر را خنثی می کنند.
پس می گفتند که در نور بدلیل اینکه یک موج مغناطیسی است، وقتی از شکاف رد شود و آن برجستگی و فرورفتگی روی هم می افتند و نقاط یکسان می شوند، آن نقاط، نقاط پررنگ هستند و زمانی که آن نقاط همدیگر را خنثی می کردند، می شد تاریکی و دیگر نوری وجود نداشت.
پس در واقع: می گفتند که موج خاصیت موجی دارد مانند همان رشته های طناب که وقتی از شکافی رد شود، نقاط تاریک و روشن بوجود می آورد و ذره هم خاصیت ذره ای دارد یعنی اینکه: وقتی یک ذره به ذره دیگر برخورد کند، باعث می شود آن ذره منحرف شده و انرژی خود را به آن ذره منتقل کند.
کوآنتوم به معنی "ذره" است و دیدگاه کوآنتومی یا فیزیک کوآنتومی یعنی: فیزیکی که عالم را بصورت ذرات بسیار کوچک بررسی می کند یعنی: فیزیک ذرات و اگر ما بتوانیم دنیا را بصورت ذرات خیلی کوچک ببینیم و قوانین آنها را بررسی کنیم، مسئله جبر و اختیار هم کاملا" مطرح می شود و یکسری چیزها را می توانیم محاسبه کنیم و یکسری چیزها را نمی توانیم که علت آن را در جلسه آینده بیان خواهیم کرد و همچنین در جلسه آینده راجع به دیدگاه فلسفی که از ترکیب این دو خاصیت موج و ذره بوجود می آید، برایتان خواهیم گفت و مسئله جبر که در فیزیک کلاسیک وجود دارد.
این وبلاگ از طرف لژیون آقای محمود اسماعیلی از نمایندگی شهرری با هدف آموزش ، پیشگیری ،مهار و درمان رایگان اعتیاد راه اندازی شده است امیدواریم که بتوانیم در این مسیر قدمی برداشته باشیم.